جبهه ي مخالف ؛نوح پيغمبر خدا را خطاب كرده گفتند:تو فقط مانند يكي از ما مردم،بشري و اگر خدا اراده كرده بود پيغمبري بفرستد فرشته ميفرستاد تا به حرف او گوش كنيم ودعوتش را قبول....
اين بتها نام هاي مختلفي داشتند:ود,سواع,يعوق و نسر.اين بتها را طبق دستور ناداني خويش و جلوه دادن هوا و هوس براي اجتماع خود در نظر گ فته بودند تا آنها را پرستش كنند.خدا نوح را كه مردي خوش بيان و شيرين زبان بود و عقلي شايسته و حلمي فراوان داشت براي ارشاد آنان فرستاد....
نوح از نعمت صبر در مقابل لجاجتها و قدرت پاسخ دادن به استدلالها بهرمند و از روشهاي اقناعي آگاه بود.
نوح اين ملت را بسوي خدا دعوت كرد ولي اعتنايي نكردند.به آنان اعلام خطركرد,خود را به كوري و كري زدند.ثواب خدا را براي آنان تشريح كردتا ميل به كارهاي خوب پيدا كنند ولي انگشتان خود را در گوشهاي خويش گذاشتند وكوچكترين توجهي به نوح نكردند.اما نوح به مباحثه ومجادله با آنها پرداخت با آنان از راه صبر و خوشرفتاري و حلم وارد شد.كلمات شيرين خود را برايشان بيان كرز اما ضعف ايمان آنان اميد نوح را ضعيف نساخت و نگذاشت نااميدي به قلبش راه يابد بلكه كوششش در ابلاغ رسالت خويش افزايش يافت.
نوح روز و شب ,مخفي و آشكار ,آنان را بسوي خدا دعوت كرد فكر آنان را به رمز وجود و ايجاد كاءنات :شب تاريك,آسمانستاره دار ,ماه شناور و خورشيد درخشان متوجه ساخت.
نوح فكر آنان را به زميني كه از ميان آننهرها جاريست و در ميان آن كشاورزي و محصول زمين رشد پيدا ميكند,با بياني فصيح و برهاني صحيح سوق داد.درباره خداي يكتا و قدرت پراكنده عجيب او برايشان سخن گفت.
...
بهلول گفت: نگاه كن! من مقداري آب به صورت تو مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداري خاك نرم بر گونه ات مي پاشم. آيا دردت مي آيد؟ گفت: نه! سپس بهلول خاك و آب را با هم مخلوط كرد و گلوله اي گلي ساخت و آن را محكم بر پيشاني مرد زد! مرد فريادي كشيد و گفت: سرم شكست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من كه كاري نكردم! اين گلوله همان مخلوط آب و خاك است و تو نبايد احساس درد كني، اما من سرت را شكستم تا تو ديگر جرات نكني احكام خدا را بشكني!!
شيوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذايى و سكه و طلا را به خانه زنى با چندين بچه قد و نيم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را ديد شروع كرد به بدگويى از همسرش و گفت: اى كاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود كه از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در يك حادثه در كارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى عليل و از كار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مريض و بىحال بود چندين بار در...
همسرم با صداي بلند گفت: “تا كي ميخواي سرتو توي اون روزنامه فروكني؟ ميشه بياي و به دختر جون
بگي غذاشو بخوره؟” روزنامه را به كناري انداختم و بسوي آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي
آمد؛ اشك در چشمهايش پر شده بود. ظرفي پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختري زيبا و براي
سن خود بسيار باهوش بود. گلويم رو صاف كردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمي
خوري؟ فقط بخاطر بابا عزيزم.”
آوا كمي نرمش نشان داد و با پشت دست...
دختركي بود كوچك و يتيم با لباسهايي فرسوده . در جوار مغازه اي نشسته بود . گذشت زمان طاقتش را در هم شكست و وي را بر زمين انداخت . دخترك هم همچون بالشتي زمين را در آغوش گرفت ولي درد گرسنگي وي حتي اجازه ي اندك خوابي را به دخترك نداد . دل دخترك شكست و بر خود پيچيد و مدام يا خدا ياخدا ميگفت . ناگهان دستي لطيف او را در بلند كرد و در آغوشش گرفت و برايش غذايي خريد و پيراهن خود را رويش انداخت و رفت . دخترك سراسيمه به جلويش رفت و گفت خانم شما كي هستيد؟
گفت من بنده ي خدايم.
گفت مي دانستم كه نسبتي با خدا داري.
ديشب خواب پريشوني ديده بودم. داشتم دنبال كتاب تعبير خواب ميگشتم
كه مامان صدا زد امير جان مامان بپر سه تا سنگك بگير.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من كه پريروز نون گرفتم. مامان گفت خوب ديروز مهمون داشتيم زود تموم شد. الان هيچي نون نداريم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشي چه عيبي داره؟ مامان گفت ميدوني كه بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون ميخواهيد...
روزي مردي خواب عجيبي ديد.
ديد كه پيش فرشته هاست و به كارهاي آنها نگاه مي كند.
هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند
و تند تند نامه هايي را كه توسط ...