كودكي با پاهاي برهنه بر روي برفها ايستاده بود وبه ويترين فروشگاهي نگاه ميكرد............
زني در حال عبور او را ديد او را به داخل فروشگاه برد وبرايش لباس و كفش خريد گفت:مواظب خودت باش.......
كودك به چشم هاي زن خيره شد وگفت:
ببخشيد خانم شما........
شما خدا هستيد؟
زن لبخند زد وگفت: نه..........
من فقط يكي از
بنده هاي خدا هستم.
كودك گفت : مطمئن بودم با او نسبتي داريد........
گاهي ديده ايد كساني را كه بخاطر نسبت داشتن با شخص بزرگي مباهات ميكنند؟!
به راستي چه افتخاري بالاتر از اينكه مابا خدانسبت داريم؟!
انسان ها خدا نميشوند اما ميتوانند خداگونه باشند
و انسان خداگونه كارهاي خدايي ميكند
بايد كه مهربان بود
بايد كه عشق ورزيد
زيراكه زنده بودن
هر لحظه احتماليست ...........