پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان اي پسر كه پير شوي پند گوش كن
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهي كه زلف يار كشي ترك هوش كن
با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست
صد جان فداي يار نصيحت نيوش كن
ساقي كه جامت از مي صافي تهي مباد
چشم عنايتي بمن درد نوش كن
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود و ليك بخون جگر شود
خواهم شدن بميكده گريان و دادخواه
كز دست غم خلاص من آنجا مگر شود
از هر كرانه تير دعا كرده ام روان
باشد كز آن ميانه يكي كارگر شود
اي جان حديث ما بر دلدار باز گو
ليكن چنان مگو كه صبا را خبر شود