فى قَولِهِ «قُولُوا لِلنّاسِ حُسنا» قال: قُولوا لِلنّاسِ أحسَنَ مَا تُحبّونَ أن يُقالَ لَكُم، فَاِنَّ اللّه عزَّوَجلَّ يُبغِضُ اللَّعّانَ السَّبّابَ الطَّعّانَ عَلىَ المُؤمِنين، اَلفاحِشَ المُتَفَّحِشَ السّائَلَ المُلحِفَ، وَ يُحِبُّ الحَيّى الحَليمَ اَ لعفيفَ المُتعَفِّـفَ؛
درباره اين گفته خداوند كه «با مردم به زبان خوش سخن بگوييد» فرمود: بهترين سخنى كه دوست داريد مردم به شما بگويند، به آنها بگوييد، چرا كه خداوند، لعنت كننده، دشنام دهند، زخم زبان زن بر مؤمنان، زشت گفتار، بدزبان و گداى سمج را دشمن مى دارد و با حيا و بردبار و عفيفِ پارسا را دوست دارد.
جهنم تاريك بود . جهنم سياه بود . جهنم نور نداشت
شيطان هر روز صبح از جهنم بيرون مي آمد و مشت مشت با خودش تاريكي ميآورد
تاريكي را روي آدم ها مي پاشيد و خوشحال بود ، اما بيش از هر چيز خورشيد آزارش مي داد ...
خورشيد ، تاريكي را مي شست . مي برد
و شيطان براي آوردن تاريكي هي راه بين جهنم و روز را مي رفت و برمي گشت و اين خسته اش كرده بود
شيطان روز را نفرين مي كرد . روز را كه راه را از چاه نشان مي داد و ديو را از آدم
شيطان با خودش مي گفت : كاش تاريكي آنقدر بزرگ بود كه مي شد
روز را و نور را و خورشيد را در آن پيچيد يا كاش …
و اينجا بود كه شيطان نابينايي را كشف كرد : كاش مردم نابينا مي شدند
نابينايي ابتداي گم شدن است و گم شدن ابتداي جهنم
اما شيطان چطور مي توانست همه را نابينا كند! اين همه چشم را چطور مي شد از مردم گرفت!
شيطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پيدا كرد
جهل را با خود به جهان آورد . جهل ، جوهر جهنم بود
حالا هر صبح شيطان از جهنم مي آيد و به جاي تاريكي ، جهل روي سر مردم مي ريزد
و جهل ، تاريكي غليظي است كه ديگر هيچ خورشيدي از پس اش بر نمي آيد
چشم داريم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخيص نمي دهيم
چشم داريم و هوا روشن است اما ديو را از آدم نمي شناسيم
واي از گرسنگي و برهنگي و گمشدگي
خدايا ! گرسنه ايم ، دانايي را غذايمان كن
خدايا ! برهنه ايم ، دانايي را لباس مان كن
خدايا !گم شده ايم ، دانايي را چراغ مان كن
حكيمان گفته اند : دانايي بهشت است و جهل ، جهنم
خدايا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانايي چند سال نوري ، رنج و سعي و صبوري لازم است !؟
شب است و نام تو را عارفانه ميخوانم
ببين چگونه تو را بي بهانه ميخوانم!
شب است و مرغ شب و ذكر حمد ايزد پاك
و من كه ذكر تو را جاودانه ميخوانم
به كلبه دل من عاشقانه كن گذري
كه من هميشه تو را ، عاشقانه ميخوانم
جوانه ميشكفد دردلم به عشق وصال
و من ، دوباره تو را چون جوانه ميخوانم
اسير موج دعايم ، كسي نميداند
كه زير موج ، تو را تا كرانه ميخوانم
در اين غروب غم انگيز ، همدم من باش
ببين كه اسم تو را ، بي بهانه ميخوانم
1324 شروع فعاليت مركز اوليه راديو شهاب
1336 اخذ نمايندگي فروش و خدمات پس از فروش راديو هاي فيليپس
1337 اخذ نمايندگي فروش و خدمات پس از فروش راديو و راديو ضبط هاي سوني
1342 اخذ مجوز ساخت راديو و تلويزيون...
مردي جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب. در انتهاي كادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوي "اتاق عمل".
چند لحظه بعد ...
من او را رها كردم
وچقدر سخت است كه عزيزترينت را رها كني !
آن قدر او را دوست دارم
كه او را رها مي خواهم
رها از تمامي بندهاو زنجيرها!
هرچند او هيچگاه در بند من گرفتار نبود
و هيچگاه به خاطرهميشه بودن با او
براي او بندي نساختم....
چه موجود عجيبي است اين انسان !
وقتي صدايش مي كني ، نمي شنود !
وقتي به دنبالش مي روي ، نمي بيند !
وقتي دوستش داري ، به فكرت نيست !
اما . . .
وقتي مي شنود كه ديگر صدايت گرفته !
وقتي مي بيند كه خسته در راه افتاده اي !
وقتي به فكرت هست، كه ديگر نيستي . . .
انگار دلت منتظر بهونه ست
دربدر يه حرف عاشقونه ست
انگار پريشون شده قلب نازت
غم ميريزه از آهنگهاي سازت
انگار دلت بدجوري داغون شده
بدبياري آورده مجنون شده
انگار غريبه شدي با دست من
بيگانه اي با چشمهاي مست من
انگار كه تب داري كمي سردته
شايد بهونه ات مال اين دردته
خسته شدي خسته و بي حوصله
مي خواي بگيري از دلم فاصله ؟
ولي بدون كه بي تو من مي ميرم
با گرمي دست تو جون مي گيرم
در روزهاي تنهايي ، تنها نام تو آرام بخش خاطرم بود
من به ياد تو هر شب برايت چراغي روشن مي گذارم
تا در شب هاي برفي راه خانه ام را گم نكني و براي
پذيرايي از تو سبد سبد خاطره و محبت برايت روي ميز
ميگذارم و سيب هاي سبز و سرخ كال و رسيده را از
تك درخت عشقم برايت مي چينم تا بفهي تمامي
وجودم از آن توست و حاضر هستم برايت تمامي جاده هاي
انتظار را با عشق بپيمايم اكنون كه ورق هاي زندگي
تلخ و شيرين خوب و بد با هم ميگذرد چاره اي ندارم جز
آنكه باز هم به انتظارت در شبهاي برفي بنشينم...