جهنم تاريك بود . جهنم سياه بود . جهنم نور نداشت
شيطان هر روز صبح از جهنم بيرون مي آمد و مشت مشت با خودش تاريكي ميآورد
تاريكي را روي آدم ها مي پاشيد و خوشحال بود ، اما بيش از هر چيز خورشيد آزارش مي داد ...
خورشيد ، تاريكي را مي شست . مي برد
و شيطان براي آوردن تاريكي هي راه بين جهنم و روز را مي رفت و برمي گشت و اين خسته اش كرده بود
شيطان روز را نفرين مي كرد . روز را كه راه را از چاه نشان مي داد و ديو را از آدم
شيطان با خودش مي گفت : كاش تاريكي آنقدر بزرگ بود كه مي شد
روز را و نور را و خورشيد را در آن پيچيد يا كاش …
و اينجا بود كه شيطان نابينايي را كشف كرد : كاش مردم نابينا مي شدند
نابينايي ابتداي گم شدن است و گم شدن ابتداي جهنم
اما شيطان چطور مي توانست همه را نابينا كند! اين همه چشم را چطور مي شد از مردم گرفت!
شيطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پيدا كرد
جهل را با خود به جهان آورد . جهل ، جوهر جهنم بود
حالا هر صبح شيطان از جهنم مي آيد و به جاي تاريكي ، جهل روي سر مردم مي ريزد
و جهل ، تاريكي غليظي است كه ديگر هيچ خورشيدي از پس اش بر نمي آيد
چشم داريم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخيص نمي دهيم
چشم داريم و هوا روشن است اما ديو را از آدم نمي شناسيم
واي از گرسنگي و برهنگي و گمشدگي
خدايا ! گرسنه ايم ، دانايي را غذايمان كن
خدايا ! برهنه ايم ، دانايي را لباس مان كن
خدايا !گم شده ايم ، دانايي را چراغ مان كن
حكيمان گفته اند : دانايي بهشت است و جهل ، جهنم
خدايا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانايي چند سال نوري ، رنج و سعي و صبوري لازم است !؟