چه ادعاي بزرگيست بي تو ميميرم مهدي، ادعا كردم ، كجا بدون تو مردم :( روز به روز راه ميرم يه لحظه ياد تو نميكنم :(
چه ادعاي بزرگيست بي تو ميميرم ، نشد شبي به حقيقت سراغتان گيرم، بزار يه حرفي و رو راست بهت بگم ، نه دل هواي تو كرده نه عاشقم آقا ، نه بهر ديدن رويت به فكر تدبيرم :( به همه فكري هستم بجز اينكه يبار ببينمت )
(ببخشيد آقا جونم)
ميگن شبا فرشته ها از آرزوي آدما
قصه ميگن واسه خدا
خدا كنه همين حالا روياي تو هرچي باشه
گفته بشه پيش خدا
شيوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذايى و سكه و طلا را به خانه زنى با چندين بچه قد و نيم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را ديد شروع كرد به بدگويى از همسرش و گفت: اى كاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود كه از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در يك حادثه در كارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى عليل و از كار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مريض و بىحال بود چندين بار در...
گفته بودي درد دل كن گــــــــــاه با هم صحبتي
كو رفيق راز داري؟ كــــــــــــــو دل پرطاقتي؟
شمع وقتي داستانم را شنيد آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنيده باشي راحتـــــــــــي
تا نسيم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهاي در باغ پرپر شد ولي كــــــــو غيرتي؟
گريه مي كردم كه زاهد در قنوتم خيره مــــــــاند
دور باد از خرمن ايمان عــــــــــــــــــــاشق آفتي
روزهايم را يكايك ديدم و ديـــــــــــــــدن نداشت
كاش بر آيينه بنشيند غبار حســـــــــــــــــــرتي
بسكه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان ديگر به فروردين ندارد رغبتــــــــــــــي
من كجا و جرئت بوسيدن لبهاي تـــــــــــــــــــو
آبرويم را خريدي عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــي
همسرم با صداي بلند گفت: “تا كي ميخواي سرتو توي اون روزنامه فروكني؟ ميشه بياي و به دختر جون
بگي غذاشو بخوره؟” روزنامه را به كناري انداختم و بسوي آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي
آمد؛ اشك در چشمهايش پر شده بود. ظرفي پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختري زيبا و براي
سن خود بسيار باهوش بود. گلويم رو صاف كردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمي
خوري؟ فقط بخاطر بابا عزيزم.”
آوا كمي نرمش نشان داد و با پشت دست...