يوسف زمان ما ، مهدي آل فاطمه همانند يوسف يعقوب غيبتي در حضور دارد.يوسف مدتها با برادران خود زندگي كرده بود اما برادران او را نشناختند . مدت زمان غيبت همه چيز را از ياد برادران برد ، يوسف زهرا هم غايب است ولي در كنار ماست و در ميان ما . چه تلخ و دردناك است كه با بي تفاوتي از كنار مولا و محبوبمان بگذريم بدون اينكه بشناسيم او قطب عالم امكان و هستي است .
ايشان نيز همانند يوسف در كودكي از كنار قوم خويش غايب شد . كودكي در غايت زيبايي . آن يوسف زيبا مورد حسادت برادران قرار گرفت و يوسف زهرا مورد حسادت مظلوم نمايان غاصب .
برادران يوسف خواهان مرگ او شدند اما ديگران او را بسيار دوست داشتند و عزيز مصرش كردند حضرت مهدي هم چه بسيار مورد جفاي دوستان قرار خواهد گرفت همان افرادي كه امروز منتظرش هستند اما طردش ميكنند و نمي توانند تمام الگوي محبت و عشق را تحمل كنند اما چه بسيار افراد و نا آشنايان كه مجذوب عشق او شده و باورش خواهند كرد .بياييد با خلوص دل همرنگ شويم و يك صدا فرياد كنيم يوسف زهرا بيا كه صادقانه دوستت داريم و يعقوب وار منتظرت هستيم . همانند حضرت يعقوب شويم كه عشق يوسف را و بازگشتش را باور داشت و اهميتي به سرزنش كنندگان نمي كرد و درخت نااميدي را از قلب هاي فرزندان نيز قطع مي كرد.
ما هميشه درخواندن تاريخ...
اين جا كسي است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس كشيده پيشان من گرفته
اين جا كسي است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغي به من نموده ايوان من گرفته
اين جا كسي است پنهان همچون خيال در دل
اما فروغ رويش اركان من گرفته
اين جا كسي است پنهان مانند قند در ني
شيرين شكرفروشي دكان من گرفته
جمعه 18ربيع الثاني:بيعت مردم كوفه با مختار جهت خونخواهي امام حسين 66قمري.
شنبه 19ربيع الثاني:ابتداي بيماري حضرت فاطمه بر اثر ضربه قنفذ ملعون.
يكشنبه 20 ربيع الثاني:نبرد مسلمانان و مسيحيان718قمري-وارد شدن پيامبر اكرم با هزار مرد جنگي به مدينه.
سه شنبه 22ربيع الثاني:وفات موسي مبرقع فرزند امام جواد 296قمري«به قولي».
سه شنبه 29 ربيع الثاني:مرگ خالد بن وليد با دو انگشت حضرت علي .
دختركى به ميز كار پدرش نزديك مىشود و كنار آن مىايستد.
پدر كه به سختى گرم كار و زير و رو كردن انبوهى كاغذ و نوشتن چيزهايى در تقويم خود بود، اصلا متوجه حضور دخترش نمىشود
تا اينكه دخترك مىگويد: «پدر، چه مىكنى؟»
و پدر پاسخ مىدهد: «چيزى نيست عزيزم! مشغول مرتب كردن برنامههاى كاريم هستم.
اينها نام افراد مهمى هستند كه بايد در طول هفته با آنها ملاقات داشته باشم.»
دخترك پس از كمى مكث و تأمل مىپرسد: «پدر! آيا نام من هم در بين آنها هست؟»
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!