دختركي بود كوچك و يتيم با لباسهايي فرسوده . در جوار مغازه اي نشسته بود . گذشت زمان طاقتش را در هم شكست و وي را بر زمين انداخت . دخترك هم همچون بالشتي زمين را در آغوش گرفت ولي درد گرسنگي وي حتي اجازه ي اندك خوابي را به دخترك نداد . دل دخترك شكست و بر خود پيچيد و مدام يا خدا ياخدا ميگفت . ناگهان دستي لطيف او را در بلند كرد و در آغوشش گرفت و برايش غذايي خريد و پيراهن خود را رويش انداخت و رفت . دخترك سراسيمه به جلويش رفت و گفت خانم شما كي هستيد؟
گفت من بنده ي خدايم.
گفت مي دانستم كه نسبتي با خدا داري.