روزي مردي خواب عجيبي ديد.
ديد كه پيش فرشته هاست و به كارهاي آنها نگاه مي كند.
هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند
و تند تند نامه هايي را كه توسط ...
در روزگار قديم تاجر ثروتمندي بود كه چهار همسر داشت. همسر چهارم را بيشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقيمت پذيرايي ميكرد، بسيار مراقبش بود و بهترين چيزها را به او ميداد. همسر سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار ميكرد، نزد دوستانش او را براي جلوهگري ميبرد گرچه واهمه شديدي داشت كه روزي او با مرد ديگري برود و تنهايش بگذارد.
واقعيت اين بود كه او همسر دومش را هم بسيار...
دختركى به ميز كار پدرش نزديك مىشود و كنار آن مىايستد.
پدر كه به سختى گرم كار و زير و رو كردن انبوهى كاغذ و نوشتن چيزهايى در تقويم خود بود، اصلا متوجه حضور دخترش نمىشود
تا اينكه دخترك مىگويد: «پدر، چه مىكنى؟»
و پدر پاسخ مىدهد: «چيزى نيست عزيزم! مشغول مرتب كردن برنامههاى كاريم هستم.
اينها نام افراد مهمى هستند كه بايد در طول هفته با آنها ملاقات داشته باشم.»
دخترك پس از كمى مكث و تأمل مىپرسد: «پدر! آيا نام من هم در بين آنها هست؟»
مردي جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب. در انتهاي كادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوي "اتاق عمل".
چند لحظه بعد ...
گنجشكي با عجله و تمام توان به آتش نزديك مي شد و برمي گشت!
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه به او مي دهيد، انجام خواهم داد.
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم براي تان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت. مجددا زن پاسخش منفي بود. پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم. پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند.
پيرمردي مشكل شنوايي داشته و هيچ صدايي رو نمي تونسته بشنوه.
بعد از چند سال بالاخره با يك دارويي خوب مي شه.
دو سه هفته مي گذره و مي ره پيش دكترش كه بگه گوشش حالا مي شنوه.
دكتر خيلي خوشحال مي شه و مي گه:
خانواده شما هم بايد ظاهرا خيلي خوشحال باشن كه شنوايي تون رو بدست آورديد.
پيرمرد مي گه: نه، من هنوز بهشون چيزي نگفته ام!
هر شب مي شينم و به حرف هاشون گوش مي كنم…
فقط تنها اتفاقي كه افتاده اينه كه
توي اين مدت تا حالا چند بار وصيت نامه ام رو عوض كرده ام!
دو دوست قديمي در حال عبور از بيابان بودند.در حين سفر اين دو سر موضوع كوچكي بحث مي كنند و كار به جايي مي رسد كه يكي كنترل خشم خود را از دست مي دهد و سيلي محكمي به ديگري مي زند.
دوست دوم كه از شدت سيلي شوكه شده بود بدون آنكه حرفي بزند روي شن هاي بيابان نوشت:امروز بهترين دوست زندگيم سيلي محكمي به صورتم زد.
آنها به راه خود ادامه دادند تا اينكه به درياچه اي رسيدند.تصميم گرفتند در آب شنا كنند تا از شدت گرما كاسته شود.
مشغول شنا بودند كه ناگهان همان دوستي كه سيلي خورده بود حس كرد در گرفتار باتلاق شده و به زير كشيده مي شود.
شروع به داد و فرياد كرد و خلاصه دوستش با هزار زحمت او را آن مخمصه نجات داد.
مرد كه خود را از مرگ رها شده ديد فورا مشغول شد و روي سنگ كنار آب به سختي حك كرد:امروز بهترين دوست زندگيم مرا از مرگ نجات داد.
دوستي كه او را نجات داده بود وقتي حرارت و شوق او را در حك اين مطلب ديد با شگفتي پرسيد: وقتي به تو سيلي زدم روي شن نوشتي و حالا كه نجاتت دادم روي سنگ حك ميكني؟!
دوستش پاسخ داد:وقتي دوستي تو را آزار ميدهد آن را روي شن بنويس تا با وزش نسيم بخشش آهسته از قلبت خارج شود؛ولي وقتي كسي به تو خوبي كرد بايد آنرا در سنگ حك كني تا از يادت نرود
چند تا قورباغه از داخل جنگلي مي گذشتند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالي عميق افتادند.
بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند:ديگر چاره اي نيست ،شما بزودي خواهيد مرد.
دو قورباغه اين حرفها را نشنيده گرفتند و تمام تلاششان را مي كردند تا از گودال بيرون بيايند.اما قورباغه هاي ديگر مدام آنها را از تلاش پشيمان مي كردند و مي گفتند كه بزودي خواهند مرد.
بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم حرفهاي آنها شد و دست از تلاش برداشت و به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه ديگر همه تلاشش را مي كرد تا از گودال خارج شود؛هر چه بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند كه تلاش بيهوده نكند او مصمم تر مي شد براي خروج از گودال.
تا اينكه بالاخره از گودال خارج شد.وقتي بيرون آمد،بقيه قورباغه ها از او پرسيدند؛مگر تو حرفهاي ما را نمي شنيدي؟
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست.در واقع او در تمام مدت تصور مي كرد كه ديگران او را تشويق مي كنند.
زنه دير وقت به خونه رسيد آهسته كليد رو انداخت و در رو باز كرد و يكسر به اتاق خواب سر زد؛ناگهان به جاي يك جفت پا ،دو جفت پا در رختخواب ديد.
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش را برداشت و تا جايي ميخوردند آن دو را با چوب زد و خونين و مالين كرد.
بعد با حرص به طرف آشپزخانه رفت تا آبي بخورد؛با كمال تعجب شوهرش را ديد كه در آشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت:سلام عزيزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون اومدند چون خسته بودند،بهشون اجازه دادم تا در رختخواب ما بخوابند.
راستي بهشون سلام كردي؟
دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذي به طرف بقال دراز كرد و گفت:
مامانم گفته چيزهايي كه تو اين ليست نوشته بهم بدي،اينم پولش؛
بقال كاغذ را گرفت و ليشت داخل آن را تهيه كرد و به دختر بچه داد ،بعد لبخندي زد و گفت:
چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش دادي،ميتوني يه مشت شكلات به عنوان جايزه برداري!
ولي دختر كوچولو از جايش تكان نخورد،مرد بقال احساس كرد كه دختر بچه براي برداشتن شكلات ها خجالت مي كشه گفت:
دخترم خجالت نكش بيا جلو خودت شكلات ها رو بر دار!
دخترك پاسخ داد:عمو نمي خوام خودم شكلات بردارم ،نميشه شما بدين؟!
بقال با تعجب پرسيد؟
چرا دخترم مگه فرقي ميكنه؟
و دخترك با خنده اي كودكانه گفت:
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!!
زني سه دختر داشت كه هر سه ازدواج كرده بودند.
يكروز تصميم گرفت كه ميزان علاقه دامادهايش نسبت به خود را ارزيابي كند.
يكي از دامادها را به خانه اش دعوت كرد و در حالي كه در كنار استخر قدم مي زدند از قصد وانمود كرد كه پايش ليز خورده و خود را به داخل استخر انداخت.
دامادش فورا شيرچه رفت توي آب و او را نجات داد.
فردا صبح يك ماشين پژو 206جلوي پاركينگ خانه داماد بود و روي شيشه اش نوشته شده بود:
متشكرم !از طرف مادرزنت.
زن همين كار را با داماد دومش كرد و او نيز او را نجات داد.
داماد دوم هم فرداي آن روز يك پژو206 جلوي پاركينگ منزلش ديد كه روي شيشه اش نوشته شده بود:
متشكرم!از طرف مادرزنت.
نوبت به داماد آخري رسيد.زن باز هم اين كار را تكرار كرد و خود را به داخل استخر انداخت.
اما داماد از جايش تكان نخورد.
او پيش خود فكر كرد كه وقتش رسيده كه اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم رو به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادرزنش در آب غرق شد.
فردا صبح يك ماشين بي ام و كورسي جلوي پاركينگ منزلش ديد كه روي شيشه اش نوشته شده بود:
متشكرم!از طرف پدرزنت.
يك دانشجوي دختر با موهاي قرمز،كه از چهره اش پيداست آلماني است،سيني غذايش را تحويل مي گيرد و سر ميز مي نشيند سپس يادش مي افتد كارد وچنگال بر نداشته،و بلند مي شود تا آنها را بياورد،اما وقتي برمي گردد، با كمال تعجب مشاهده مي كند يك مرد سياه پوست ،احتمالا اهل ناف آفريقا(با توجه به قيافه اش)،آنجا نشسته و مشغول خوردن غذاي اوست.
بلافاصله بعد از ديدن اين صحنه،زن جوان سرگشتگي و عصبانيت را در وجودش احساس مي كند اما به سرعت افكارش را تغير مي دهد و فرض را بر اين مي گيرد كه مرد آفريقايي با آداب معاشرت و حريم خصوصي در اروپا آشنا نيست.
او حتي با خود فكر مي كند شايد اين مرد آفريقايي پول كافي براي خريد غذا ندارد.
در هر حال تصميم مي گيرد جلوي مرد جوان بنشيند،و با حالتي دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفريقايي هم با لبخندي شادمانه به او پاسخ مي دهد!
دختر آلماني سعي مي كند كاري كند؛اين غذايش را با مرد آفريقايي سهيم شود.
به اين ترتيب مرد سالاد را مي خورد زن سوپ را،هر كدام بخشي از غذا را بر مي دارند،و يكي از آنها ماست را مي خورد و ديگري ميوه را.
همه اين كارها با لبخندي دوستانه است؛مرد با كمرويي و زن راحت،دلگرم كننده و با مهرباني لبخند مي زنند.
آنها نهارشان را تمام مي كنند...
زن آلماني بلند مي شود تا قهوه بياورد و اينجاست كه پشت سر مرد سياه پوست،كاپشن خودش را آويزان روي صندلي مي بيند،و ظرف غذايش را كه دست نخورده مانده است...
هيچ گاه زود قضاوت نكنيد.
روزي علي عليه السلام در ميان گروهي از اصحاب خود نشسته و به گفتگو مشغول بود ناگهان مردي نزد آن حضرت آمد و گفت:
يا اميرالمومنين ،با پسري لواط كرده ام مرا پاك گردان.
امير به وي فرمود:اي مرد،چنين سخني مگو چه بسا اختلال حواسي به تو دست داده باشد.
فردا صبح نيز نزد آن حضرت آمده و گفت:
يا امير المومنين لواط كرده ام مرا پاك كن ،باز حضرت فرمود:اي مرد به خانه ات برگرد شايد اختلال حواسي عارضت شده و تا سه بار بعد از دفعه اول نزد آن حضرت آمده و سخن خود را تكرار كرد تا مرتبه چهارم كه طبق قانون اسلام حد بر او ثابت شده بود.
امام علي به وي فرمود:پيامبر خدا درباره مثل تو،بيان فرموده و تو هر كدام را بخواهي انتخاب كن.
مرد گفت:آنها كدامند؟ آن حضرت فرمود:1-يك ضربه شمشير هر جا برسد.2-بستن دست و پا و پرتاب از فراز كوه.3-سوزاندن با آتش.
مرد گفت:
يا اميرالمومنين كداميك از اينها سخت تر است؟
فرمود:سوزاندن با آتش.
مرد گفت:يا امير من همين را انتخاب مي كنم.آن حضرت به وي فرمود:پس خودت را آماده آتش كن.
مرد برخاست و دو ركعت نماز خواند و در تشهد نماز به درگاه خداوند عرضه داشت:
خداوندا من از گناه خود به سوي تو بازگشت نمودم و از كيفر اخروي آن ترسيدم پس به نزد جانشين پيامبرت و پسر عمش آمدم و از او تقاضا كردم مرا پاك گرداند و او مرا بين سه عقوبت مخير نمود.
خدايا من سخت ترين آنها را برگزيدم و از تو مي خواهم اين عقوبت را كفاره گناهانم قرار دهي و مرا به آتش دوزخ نسوزاني.
سپس برخاست و گريان به طرف گودالي كه برايش حفر كرده بودند رهسپار شد و با چشم خويش شعله فروزان آتش را مي ديد.
پس اميرالمومنين به وي فرمود:اي مرد برخيز كه فرشتگان آسمان و زمين را به گريه درآوردي و خداوند توبه ات را قبول كرد.
برخيز و پس از اين به چنين گناهي بازگشت مكن.