پيرمرد صندلي سياه رنگ اتاق را كنار پنچره گذاشته بود و از شيشه ي گرد و غبار گرفته ي آسايشگاه بيرون را تماشا ميكرد. روي صورتش لبخند يخ بسته اي نقش بسته بود و سرش را به گوشه ي ديوار تكيه داده بود.
روبه روي آسايشگاه پارك بزرگي بود. مردم عصرها زير سايه ي درختان يا روي نيمكت هاي آن مي نشستند.
نيم ساعت پيش هم كه از كنار در اتاق رد مي شدم پيرمرد را باز در همين حالت ديده بودم كه بيرون را نگاه ميكرد، تنها به يك نقطه! نگاهش به سمت دختر و پسري بود كه سر دختر روي شانه هاي پسر قرار داشت. لب هاي پسر باز و بسته مي شد و با حالتي مظلومانه سنگ فرش هاي پارك را مي نگاه مي كرد.
پارك شلوغ بود. جلوي در وردوي آن دو مرد باهم يقه به يقه شده بودند و مردم دور آنها حلقه زده بودند. چند نفر سعي داشتند آنها را از هم جدا كنند.
پيرمرد توجه ي به شلوغي پارك نداشت تنها همان نيمكت روبه روي پنچره را تماشا ميكرد و دختر و پسر نشسته روي آن را، بدونه آنكه يك پلك هم بزند آن دو نفر را مي پاييد. انگار مي ترسيد چيزي را از دست بدهد!
شنيده بودم تاجر موفقي بود و تنها يك دختر داشت كه سه سال پيش وقتي تصميم گرفت براي زندگي به آلمان برود پيرمرد را به آسايشگاه سپرد. از شش ماه پش كه سكته ي مغزي كرده بود سمت چپ بدنش نيمه فلج بود و به سختي توان راه رفتن داشت. هفته ي گذشته براي تولد نود سالگيش جشن مختصري در آسايشگاه گرفته بودند.
كنجكاو بودم بدانم در ذهن پيرمرد چه مي گذرد، وقتي با اين سماجت ادا و اصول پسر و دختر را دنبال مي كند!
در همين افكار بودم كه پرستاري وارد اتاق شد. وقت داروهاي پيرمرد بود. پرستار به سمت پيرمرد رفت و با او صحبت كرد، ولي جوابي نشنيد!! وقتي دستان پيرمرد را در دست گرفت متوجه شد...
فرداي آن روز پزشكي قانوني زمان ايست قلبي را ساعت هفت و نيم گزارش كرد.