معرفی وبلاگ
سلام من مرصاد هستم با يه شخصيت عادي متمايل به شاد عاشق درس بودم ولي به دليل نامردي و وحشی گری بعضي از معلمين که فقط کتک زدن بلد بودن از درس زده شدم هدفم از ايجاد اين وبلاگ ايجاد دوستي هاي معقول و سالم در فضاي مجازي است امیدوارم بعداز دیدن این وبلاگ از مطالب درج شده راضی باشید به امید دیدار. (به نظر شما اگر مهدی فاطمه بین ما حاضر بود چند نفر از مسئولین کشور شیعه ایران را در پست خود ابقا می کرد؟!) ايميل من: mersadnemati@yahoo.com
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1034134
تعداد نوشته ها : 252
تعداد نظرات : 98

فریاد بی صدا

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذي به طرف بقال دراز كرد و گفت:

مامانم گفته چيزهايي كه تو اين ليست نوشته بهم بدي،اينم پولش؛

بقال كاغذ را گرفت و ليشت داخل آن را تهيه كرد و به دختر بچه داد ،بعد لبخندي زد و گفت:

چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش دادي،ميتوني يه مشت شكلات به عنوان جايزه برداري!

ولي دختر كوچولو از جايش تكان نخورد،مرد بقال احساس كرد كه دختر بچه براي برداشتن شكلات ها خجالت مي كشه گفت:

دخترم خجالت نكش بيا جلو خودت شكلات ها رو بر دار!

دخترك پاسخ داد:عمو نمي خوام خودم شكلات بردارم ،نميشه شما بدين؟!

بقال با تعجب پرسيد؟

چرا دخترم مگه فرقي ميكنه؟

و دخترك با خنده اي كودكانه گفت:

آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!!

چشمكچشمكچشمكچشمك



دسته ها : داستانك
شنبه 30 2 1391 17:20
X