روزي علي عليه السلام در ميان گروهي از اصحاب خود نشسته و به گفتگو مشغول بود ناگهان مردي نزد آن حضرت آمد و گفت:
يا اميرالمومنين ،با پسري لواط كرده ام مرا پاك گردان.
امير به وي فرمود:اي مرد،چنين سخني مگو چه بسا اختلال حواسي به تو دست داده باشد.
فردا صبح نيز نزد آن حضرت آمده و گفت:
يا امير المومنين لواط كرده ام مرا پاك كن ،باز حضرت فرمود:اي مرد به خانه ات برگرد شايد اختلال حواسي عارضت شده و تا سه بار بعد از دفعه اول نزد آن حضرت آمده و سخن خود را تكرار كرد تا مرتبه چهارم كه طبق قانون اسلام حد بر او ثابت شده بود.
امام علي به وي فرمود:پيامبر خدا درباره مثل تو،بيان فرموده و تو هر كدام را بخواهي انتخاب كن.
مرد گفت:آنها كدامند؟ آن حضرت فرمود:1-يك ضربه شمشير هر جا برسد.2-بستن دست و پا و پرتاب از فراز كوه.3-سوزاندن با آتش.
مرد گفت:
يا اميرالمومنين كداميك از اينها سخت تر است؟
فرمود:سوزاندن با آتش.
مرد گفت:يا امير من همين را انتخاب مي كنم.آن حضرت به وي فرمود:پس خودت را آماده آتش كن.
مرد برخاست و دو ركعت نماز خواند و در تشهد نماز به درگاه خداوند عرضه داشت:
خداوندا من از گناه خود به سوي تو بازگشت نمودم و از كيفر اخروي آن ترسيدم پس به نزد جانشين پيامبرت و پسر عمش آمدم و از او تقاضا كردم مرا پاك گرداند و او مرا بين سه عقوبت مخير نمود.
خدايا من سخت ترين آنها را برگزيدم و از تو مي خواهم اين عقوبت را كفاره گناهانم قرار دهي و مرا به آتش دوزخ نسوزاني.
سپس برخاست و گريان به طرف گودالي كه برايش حفر كرده بودند رهسپار شد و با چشم خويش شعله فروزان آتش را مي ديد.
پس اميرالمومنين به وي فرمود:اي مرد برخيز كه فرشتگان آسمان و زمين را به گريه درآوردي و خداوند توبه ات را قبول كرد.
برخيز و پس از اين به چنين گناهي بازگشت مكن.
گويند روزي دزدي در در راهي،بسته اي يافت كه در آن چيز گرانبهايي بود و دعايي هم پيوست آن بود.
آن دزد بسته را به صاحبش برگرداند.او را گفتند چرا اين همه مال را از دست دادي؟
گفت:صاحب مال عقيده داشت اين دعا مي تواند از مالش حفاظت كند،و من دزد مال هستم نه دزد دين.
اگر بسته را پس نميدادم و در عقيده آن خللي ايجاد مي شد،آن وقت علاوه بر دزد مال ،دزد باورهاي او هم مي شدم.
روزي مردي مي گذشت از در ويرانه اي
ناگهان آمد به گوشش صداي جانانه اي
نرم نرمك پيش رفت سوي صدا
تا كه آمد به چشمش صحنه اي جانانه اي
پدري كور و فلج افتاده اندر خانه اي
مادر مات و پريشان گنج خانه اي
پسري از سوز سرما مي زند دندان به لب
دختري مشغول عيش و نوش با بيگانه اي
پس از آن دست در جيب كرد آن مرد بلند
وز آن همه پول درشت خرده اي داد دست دختري
پس از آن لعنت فرستاد دم به خود
كه مرد نرود سوي هر ويرانه اي
تا كه بيند مي فروشد دختري
عصمتش را بحر نان خانه اي
آمده است:پهلوان مغروري كه بسيار قدرتمند بود،يك روز در بازار،مثل گاو شاخ دار صدا در مي آورد و به خود افتخار مي كرد.در اين حال سرش را به سوي آسمان بلند كرد وگفت:اي خدا!همه پهلوانان را بر زمين زدم،اكنون جبرئيل را بفرست تا او را نيز به زمين بزنم!
آمده است كه:اين پهلوان متكبر در بستر بيماري افتاد و مدت طولاني در حالت بيماري ماند و خداوند متعال او را آن چنان ضعيف كرد كه يك موش مي آمد و انگشت پاي او را گاز مي گرفت و مي خورد و او نمي توانست حتي آن موش را از خود دور كند.