روزي مردي مي گذشت از در ويرانه اي
ناگهان آمد به گوشش صداي جانانه اي
نرم نرمك پيش رفت سوي صدا
تا كه آمد به چشمش صحنه اي جانانه اي
پدري كور و فلج افتاده اندر خانه اي
مادر مات و پريشان گنج خانه اي
پسري از سوز سرما مي زند دندان به لب
دختري مشغول عيش و نوش با بيگانه اي
پس از آن دست در جيب كرد آن مرد بلند
وز آن همه پول درشت خرده اي داد دست دختري
پس از آن لعنت فرستاد دم به خود
كه مرد نرود سوي هر ويرانه اي
تا كه بيند مي فروشد دختري
عصمتش را بحر نان خانه اي