معرفی وبلاگ
سلام من مرصاد هستم با يه شخصيت عادي متمايل به شاد عاشق درس بودم ولي به دليل نامردي و وحشی گری بعضي از معلمين که فقط کتک زدن بلد بودن از درس زده شدم هدفم از ايجاد اين وبلاگ ايجاد دوستي هاي معقول و سالم در فضاي مجازي است امیدوارم بعداز دیدن این وبلاگ از مطالب درج شده راضی باشید به امید دیدار. (به نظر شما اگر مهدی فاطمه بین ما حاضر بود چند نفر از مسئولین کشور شیعه ایران را در پست خود ابقا می کرد؟!) ايميل من: mersadnemati@yahoo.com
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1007135
تعداد نوشته ها : 252
تعداد نظرات : 98

فریاد بی صدا

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

روزي مردي خواب عجيبي ديد.
ديد كه پيش فرشته هاست و به كارهاي آنها نگاه مي كند.
هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند
و تند تند نامه هايي را كه توسط ...

دسته ها : داستانك
جمعه 30 1 1392 17:7

در روزگار قديم تاجر ثروتمندي بود كه چهار همسر داشت. همسر چهارم را بيشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران‌قيمت پذيرايي مي‌كرد، بسيار مراقبش بود و بهترين چيزها را به او مي‌داد. همسر سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار مي‌كرد، نزد دوستانش او را براي جلوه‌گري ميبرد گرچه واهمه شديدي داشت كه روزي او با مرد ديگري برود و تنهايش بگذارد.

واقعيت اين بود كه او همسر دومش را هم بسيار...

دسته ها : داستانك
سه شنبه 13 1 1392 20:3

دختركى به ميز كار پدرش نزديك مى‌شود و كنار آن مى‌ايستد.
پدر كه به سختى گرم كار و زير و رو كردن انبوهى كاغذ و نوشتن چيزهايى در تقويم خود بود، اصلا متوجه حضور دخترش نمى‌شود
تا اينكه دخترك مى‌گويد: «پدر، چه مى‌كنى؟»

و پدر پاسخ مى‌دهد: «چيزى نيست عزيزم! مشغول مرتب كردن برنامه‌هاى كاريم هستم.
اينها نام افراد مهمى هستند كه بايد در طول هفته با آنها ملاقات داشته باشم.»

دخترك پس از كمى مكث و تأمل مى‌پرسد: «پدر! آيا نام من هم در بين آنها هست؟»

دسته ها : داستانك
جمعه 11 12 1391 15:43

مردي جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب. در انتهاي كادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوي "اتاق عمل".
چند لحظه بعد ...

دسته ها : داستانك
شنبه 11 9 1391 22:46

گنجشكي با عجله و تمام توان به آتش نزديك مي شد و برمي گشت!


پرسيدند : چه مي كني ؟

پاسخ داد : در اين نزديكي چشمه آبي هست و من مرتب نوك خود را پر از آب مي كنم و آن را روي آتش مي ريزم !

گفتند : حجم آتش در مقايسه با آبي كه تو مي آوري بسيار زياد است ! و اين آب فايده اي ندارد!

گفت : شايد نتوانم آتش را خاموش كنم ، اما آن هنگام كه خداوند مي پرسد : زماني كه دوستت در آتش مي سوخت تو چه كردي؟

پاسخ ميدم : هر آنچه از من بر مي آمد!

دوستي نه در ازدحام روز گم مي شود نه در سكوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستي نيست...
دسته ها : داستانك
پنج شنبه 18 8 1391 22:36
آنهايي كه رانندگي تازه ياد گرفته اند را تازه ديده ايد سفت و محكم به رل چسبيده اند،سرشان را به شيشه نزديك مي كنند و با دقت و وسواس عجيبي به جلو زل مي زنند.به محض اينكه راننده كناري بوق مي زند بلافاصله و بدون هيچ مكثي سريعأ به سمت ديگر فرار مي كنند و وقتي مجبورند در موقعيت هاي سخت سريع واكنش نشان دهند در مقابل حجم بالاي اطلاعاتي كه بايد پردازش كنند و به كار بگيرند قفل مي كنند و وسط چهارراه ترمز مي زنند و بقيه را به زحمت مي اندازند.

هيچ كس حق ندارد با راننده در ماشين صحبت كند او همه ي حواسش را به تك تك اتفاقاتي كه در جاده مي افتد معطوف كرده است .اين راننده ها معمولأ بعد از رانندگي از بس كه به اعصاب و ذهن خود فشار آورده اند به ساعت ها استراحت نياز دارندو هر وقت صحبت از رانندگي در جاده هاي پر پيچ و خم مي شود مثل بچه ها وحشت مي كنند و سعي مي كنند در ساعات خلوت وارد جاده ها شوند.

همين راننده هاي مبتدي چند سال كه مي گذرد و به قولي حرفه اي مي شوند بسيار آسوده و راحت موقع رانندگي به صندلي تكيه مي دهند و بدون زل زدن به جلو نگاهشان را طوري تنظيم مي كنند كه هم زمان با ديدن جلو،روي آينه هاي بغل و آينه هاي جلو اشراف داشته باشند آنها واكنش شان بسيار سريع و به موقع است مي توانند موقع رانندگي با بقيه صحبت كنند و حتي اگر مجبور باشند و با وجود اين كه منع قانوني دارد چاي بنوشند و صحبت كنند.

جاده هاي پر پيچ و خم و جاده هاي خلوت براي آنها فرقي ندارد در شرايط بحراني واكنش هاي درستي از آنها سر ميزند.

اگر در زندگي تان با يك عالمه مشكل و درگيري روبه رو هستيد شايد به خاطر آن است كه با دقت و تمام توجه به اين مشكلات چسبيده ايد كمي كنار برويد و انرژي و دقت كمتري روي مشكلات صرف كنيد آن موقع مي بينيد كه چه قدر راحت مشكلات يكي پس از ديگري رفع مي شوند.
دسته ها : داستانك
چهارشنبه 10 8 1391 23:9
پيرمرد صندلي سياه رنگ اتاق را كنار پنچره گذاشته بود و از شيشه ي گرد و غبار گرفته ي آسايشگاه بيرون را تماشا ميكرد. روي صورتش لبخند يخ بسته اي نقش بسته بود و سرش را به گوشه ي ديوار تكيه داده بود.

روبه روي آسايشگاه پارك بزرگي بود. مردم عصرها زير سايه ي درختان يا روي نيمكت هاي آن مي نشستند.

نيم ساعت پيش هم كه از كنار در اتاق رد مي شدم پيرمرد را باز در همين حالت ديده بودم كه بيرون را نگاه ميكرد، تنها به يك نقطه! نگاهش به سمت دختر و پسري بود كه سر دختر روي شانه هاي پسر قرار داشت. لب هاي پسر باز و بسته مي شد و با حالتي مظلومانه سنگ فرش هاي پارك را مي نگاه مي كرد.

پارك شلوغ بود. جلوي در وردوي آن دو مرد باهم يقه به يقه شده بودند و مردم دور آنها حلقه زده بودند. چند نفر سعي داشتند آنها را از هم جدا كنند.

پيرمرد توجه ي به شلوغي پارك نداشت تنها همان نيمكت روبه روي پنچره را تماشا ميكرد و دختر و پسر نشسته روي آن را، بدونه آنكه يك پلك هم بزند آن دو نفر را مي پاييد. انگار مي ترسيد چيزي را از دست بدهد!

شنيده بودم تاجر موفقي بود و تنها يك دختر داشت كه سه سال پيش وقتي تصميم گرفت براي زندگي به آلمان برود پيرمرد را به آسايشگاه سپرد. از شش ماه پش كه سكته ي مغزي كرده بود سمت چپ بدنش نيمه فلج بود و به سختي توان راه رفتن داشت. هفته ي گذشته براي تولد نود سالگيش جشن مختصري در آسايشگاه گرفته بودند.

كنجكاو بودم بدانم در ذهن پيرمرد چه مي گذرد، وقتي با اين سماجت ادا و اصول پسر و دختر را دنبال مي كند!

در همين افكار بودم كه پرستاري وارد اتاق شد. وقت داروهاي پيرمرد بود. پرستار به سمت پيرمرد رفت و با او صحبت كرد، ولي جوابي نشنيد!! وقتي دستان پيرمرد را در دست گرفت متوجه شد...

فرداي آن روز پزشكي قانوني زمان ايست قلبي را ساعت هفت و نيم گزارش كرد.
دسته ها : داستانك
چهارشنبه 26 7 1391 23:20

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.

پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟

زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.

پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه به او مي دهيد، انجام خواهم داد.

زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.

پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم براي تان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت. مجددا زن پاسخش منفي بود. پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.

مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم. پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند.

دسته ها : داستانك
چهارشنبه 15 6 1391 22:56

پيرمردي مشكل شنوايي داشته و هيچ صدايي رو نمي تونسته بشنوه.

بعد از چند سال بالاخره با يك دارويي خوب مي شه.

دو سه هفته مي گذره و مي ره پيش دكترش كه بگه گوشش حالا مي شنوه.

دكتر خيلي خوشحال مي شه و مي گه:

خانواده شما هم بايد ظاهرا خيلي خوشحال باشن كه شنوايي تون رو بدست آورديد.

پيرمرد مي گه: نه، من هنوز بهشون چيزي نگفته ام!

هر شب مي شينم و به حرف هاشون گوش مي كنم…

فقط تنها اتفاقي كه افتاده اينه كه

توي اين مدت تا حالا چند بار وصيت نامه ام رو عوض كرده ام!

دسته ها : داستانك
جمعه 3 6 1391 9:2

دو دوست قديمي در حال عبور از بيابان بودند.در حين سفر اين دو سر موضوع كوچكي بحث مي كنند و كار به جايي مي رسد كه يكي كنترل خشم خود را از دست مي دهد و سيلي محكمي به ديگري مي زند.

دوست دوم كه از شدت سيلي شوكه شده بود بدون آنكه حرفي بزند روي شن هاي بيابان نوشت:امروز بهترين دوست زندگيم سيلي محكمي به صورتم زد.

آنها به راه خود ادامه دادند تا اينكه به درياچه اي رسيدند.تصميم گرفتند در آب شنا كنند تا از شدت گرما كاسته شود.

مشغول شنا بودند كه ناگهان همان دوستي كه سيلي خورده بود حس كرد در گرفتار باتلاق شده و به زير كشيده مي شود.

شروع به داد و فرياد كرد و خلاصه دوستش با هزار زحمت او را آن مخمصه نجات داد.

مرد كه خود را از مرگ رها شده ديد فورا مشغول شد و روي سنگ كنار آب به سختي حك كرد:امروز بهترين دوست زندگيم مرا از مرگ نجات داد.

دوستي كه او را نجات داده بود وقتي حرارت و شوق او را در حك اين مطلب ديد با شگفتي پرسيد: وقتي به تو سيلي زدم روي شن نوشتي و حالا كه نجاتت دادم روي سنگ حك ميكني؟!

دوستش پاسخ داد:وقتي دوستي تو را آزار ميدهد آن را روي شن بنويس تا با وزش نسيم بخشش آهسته از قلبت خارج شود؛ولي وقتي كسي به تو خوبي كرد بايد آنرا در سنگ حك كني تا از يادت نرود


دسته ها : داستانك
جمعه 19 3 1391 1:25

چند تا قورباغه از داخل جنگلي مي گذشتند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالي عميق افتادند.

بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند:ديگر چاره اي نيست ،شما بزودي خواهيد مرد.

دو قورباغه اين حرفها را نشنيده گرفتند و تمام تلاششان را مي كردند تا از گودال بيرون بيايند.اما قورباغه هاي ديگر مدام آنها را از تلاش پشيمان مي كردند و مي گفتند كه بزودي خواهند مرد.

بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم حرفهاي آنها شد و دست از تلاش برداشت و به داخل گودال پرت شد و مرد.

اما قورباغه ديگر همه تلاشش را مي كرد تا از گودال خارج شود؛هر چه بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند كه تلاش بيهوده نكند او مصمم تر مي شد براي خروج از گودال.

تا اينكه بالاخره از گودال خارج شد.وقتي بيرون آمد،بقيه قورباغه ها از او پرسيدند؛مگر تو حرفهاي ما را نمي شنيدي؟

معلوم شد كه قورباغه ناشنواست.در واقع او در تمام مدت تصور مي كرد كه ديگران او را تشويق مي كنند.

دسته ها : داستانك
شنبه 13 3 1391 18:9

زنه دير وقت به خونه رسيد آهسته كليد رو انداخت و در رو باز كرد و يكسر به اتاق خواب سر زد؛ناگهان به جاي يك جفت پا ،دو جفت پا در رختخواب ديد.

بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش را برداشت و تا جايي ميخوردند آن دو را با چوب زد و خونين و مالين كرد.

بعد با حرص به طرف آشپزخانه رفت تا آبي بخورد؛با كمال تعجب شوهرش را ديد كه در آشپزخانه نشسته است.

شوهرش گفت:سلام عزيزم!

پدر و مادرت سر شب از شهرشون اومدند چون خسته بودند،بهشون اجازه دادم تا در رختخواب ما بخوابند.

راستي بهشون سلام كردي؟

دسته ها : داستانك
دوشنبه 8 3 1391 17:15

دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذي به طرف بقال دراز كرد و گفت:

مامانم گفته چيزهايي كه تو اين ليست نوشته بهم بدي،اينم پولش؛

بقال كاغذ را گرفت و ليشت داخل آن را تهيه كرد و به دختر بچه داد ،بعد لبخندي زد و گفت:

چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش دادي،ميتوني يه مشت شكلات به عنوان جايزه برداري!

ولي دختر كوچولو از جايش تكان نخورد،مرد بقال احساس كرد كه دختر بچه براي برداشتن شكلات ها خجالت مي كشه گفت:

دخترم خجالت نكش بيا جلو خودت شكلات ها رو بر دار!

دخترك پاسخ داد:عمو نمي خوام خودم شكلات بردارم ،نميشه شما بدين؟!

بقال با تعجب پرسيد؟

چرا دخترم مگه فرقي ميكنه؟

و دخترك با خنده اي كودكانه گفت:

آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!!

چشمكچشمكچشمكچشمك


دسته ها : داستانك
شنبه 30 2 1391 17:20

زني سه دختر داشت كه هر سه ازدواج كرده بودند.

يكروز تصميم گرفت كه ميزان علاقه دامادهايش نسبت به خود را ارزيابي كند.

يكي از دامادها را به خانه اش دعوت كرد و در حالي كه در كنار استخر قدم مي زدند از قصد وانمود كرد كه پايش ليز خورده و خود را به داخل استخر انداخت.

دامادش فورا شيرچه رفت توي آب و او را نجات داد.

فردا صبح يك ماشين پژو 206جلوي پاركينگ خانه داماد بود و روي شيشه اش نوشته شده بود:

متشكرم !از طرف مادرزنت.

زن همين كار را با داماد دومش كرد و او نيز او را نجات داد.

داماد دوم هم فرداي آن روز يك پژو206 جلوي پاركينگ منزلش ديد كه روي شيشه اش نوشته شده بود:

متشكرم!از طرف مادرزنت.

نوبت به داماد آخري رسيد.زن باز هم اين كار را تكرار كرد و خود را به داخل استخر انداخت.

اما داماد از جايش تكان نخورد.

او پيش خود فكر كرد كه وقتش رسيده كه اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم رو به خطر بياندازم.

همين طور ايستاد تا مادرزنش در آب غرق شد.

فردا صبح يك ماشين بي ام و كورسي جلوي پاركينگ منزلش ديد كه روي شيشه اش نوشته شده بود:

متشكرم!از طرف پدرزنت.

دسته ها : داستانك
سه شنبه 26 2 1391 14:54

يك دانشجوي دختر  با موهاي قرمز،كه از چهره اش پيداست آلماني است،سيني غذايش را تحويل مي گيرد و سر ميز مي نشيند سپس يادش مي افتد كارد وچنگال بر نداشته،و بلند مي شود تا آنها را بياورد،اما وقتي برمي گردد، با كمال تعجب مشاهده مي كند يك مرد سياه پوست ،احتمالا اهل ناف آفريقا(با توجه به قيافه اش)،آنجا نشسته و مشغول خوردن غذاي اوست.

بلافاصله بعد از ديدن اين صحنه،زن جوان سرگشتگي و عصبانيت را در وجودش احساس مي كند اما به سرعت افكارش را تغير مي دهد و فرض را بر اين مي گيرد كه مرد آفريقايي با آداب معاشرت و حريم خصوصي در اروپا آشنا نيست.

او حتي با خود فكر مي كند شايد اين مرد آفريقايي پول كافي براي خريد غذا ندارد.

در هر حال تصميم مي گيرد جلوي مرد جوان بنشيند،و با حالتي دوستانه به او لبخند بزند.

جوان آفريقايي هم با لبخندي شادمانه به او پاسخ مي دهد!

دختر آلماني سعي مي كند كاري كند؛اين غذايش را با مرد آفريقايي سهيم شود.

به اين ترتيب مرد سالاد را مي خورد زن سوپ را،هر كدام بخشي از غذا را بر مي دارند،و يكي از آنها ماست را مي خورد و ديگري ميوه را.

همه اين كارها با لبخندي دوستانه است؛مرد با كمرويي و زن راحت،دلگرم كننده و با مهرباني لبخند مي زنند.

آنها نهارشان را تمام مي كنند...

زن آلماني بلند مي شود تا قهوه بياورد و اينجاست كه پشت سر مرد سياه پوست،كاپشن خودش را آويزان روي صندلي مي بيند،و ظرف غذايش را كه دست نخورده مانده است...

هيچ گاه زود قضاوت نكنيد.


دسته ها : داستانك
چهارشنبه 30 1 1391 17:19

روزي علي عليه السلام در ميان گروهي از اصحاب خود نشسته و به گفتگو مشغول بود ناگهان مردي نزد آن حضرت آمد و گفت:

يا اميرالمومنين ،با پسري لواط كرده ام مرا پاك گردان.

امير به وي فرمود:اي مرد،چنين سخني مگو چه بسا اختلال حواسي به تو دست داده باشد.

فردا صبح نيز نزد آن حضرت آمده و گفت:

يا امير المومنين لواط كرده ام مرا پاك كن ،باز حضرت فرمود:اي مرد به خانه ات برگرد شايد اختلال حواسي عارضت شده و تا سه بار بعد از دفعه اول نزد آن حضرت آمده و سخن خود را تكرار كرد تا مرتبه چهارم كه طبق قانون اسلام حد بر او ثابت شده بود.

امام علي به وي فرمود:پيامبر خدا درباره مثل تو،بيان فرموده و تو هر كدام را بخواهي انتخاب كن.

مرد گفت:آنها كدامند؟ آن حضرت فرمود:1-يك ضربه شمشير هر جا برسد.2-بستن دست و پا و پرتاب از فراز كوه.3-سوزاندن با آتش.

مرد گفت:

يا اميرالمومنين كداميك از اينها سخت تر است؟

فرمود:سوزاندن با آتش.

مرد گفت:يا امير من همين را انتخاب مي كنم.آن حضرت به وي فرمود:پس خودت را آماده آتش كن.

مرد برخاست و دو ركعت نماز خواند و در تشهد نماز به درگاه خداوند عرضه داشت:

خداوندا من از گناه خود به سوي تو بازگشت نمودم و از كيفر اخروي آن ترسيدم پس به نزد جانشين پيامبرت و پسر عمش آمدم و از او تقاضا كردم مرا پاك گرداند و او مرا بين سه عقوبت مخير نمود.

خدايا من سخت ترين آنها را برگزيدم و از تو مي خواهم اين عقوبت را كفاره گناهانم قرار دهي و مرا به آتش دوزخ نسوزاني.

سپس برخاست و گريان به طرف گودالي كه برايش حفر كرده بودند رهسپار شد و با چشم خويش شعله فروزان آتش را مي ديد.

پس اميرالمومنين به وي فرمود:اي مرد برخيز كه فرشتگان آسمان و زمين را به گريه درآوردي و خداوند توبه ات را قبول كرد.

برخيز و پس از اين به چنين گناهي بازگشت مكن.

دسته ها : داستانك
دوشنبه 15 12 1390 20:1
X