گاهي آنقدر در روز مرگي غرق مي شويم كه فراموش مي كنيم
ساده ترين داشته هاي ما شايد آرزوي فرد ديگري باشد
ما از امر ونهي پدر كلافه هستيم و
ديگري در آرزوي شنيدن صداي پدرش
ما از باب ميل نبودن غذا به جان مادرمان غر مي زنيم و
ديگري در حسرت صدا كردن نامش وشنيدن جوابش
از گرما مي ناليم
از سرما فرار ميكنيم
در جمع ازشلوغي كلافه مي شويم .
ودر خلوت از تنهايي بغض مي كنيم .
تمام هفته منتظر رسيدن روز تعطيل هستيم و
آخر هفته هم بي حوصلگي مان را گردن غروب جمعه مي اندازيم .
شايد بهتر باشد گاهي فكر كنيم همه زندگي مان معجزه است .
همين كه ميخوابيم ، بيدار مي شويم نفس ميكشيم ،
همين كه خورشيد طلوع ميكند ؛ مهتاب ميتابد ،
باران بي منت مي بارد
تمام اينها بهانه ي ساده اي است براي يك لبخند