در اين شبِ ظلمانيِ پيكار... با اين همه مصائبِ خونبار...
تا نيايي، كي شوند بيدار؟ يك دنيا گرگِ خفته و خونخوار...
شاعر نيستم تا تو را، بسرايم اما...
اين روزها كه با خون، مشقِ عشق در دمشق مي نگارند...
اين روزها كه هر نسيم از عطرِ رايتي بر فراز گنبد؛ خبر مي آورد...
و اين دست و چشم ها كه تو را در انتظارند...
و خون هاي سرخ، كه بر كرانه هاي جاودانگي ندا سر مي دهد...
همه تو را مي خوانند،
تا طلوع صبحِ آمدنت را، به افق عاشقي،
از مناره هاي سپيده ي سحر، اذان دهند به شيدايي...
و به گوش آفتابِ رويت برسانند كه...
دلدار ما بيا، دنيايِ ما ابريست...
چه ادعاي بزرگيست بي تو ميميرم مهدي، ادعا كردم ، كجا بدون تو مردم :( روز به روز راه ميرم يه لحظه ياد تو نميكنم :(
چه ادعاي بزرگيست بي تو ميميرم ، نشد شبي به حقيقت سراغتان گيرم، بزار يه حرفي و رو راست بهت بگم ، نه دل هواي تو كرده نه عاشقم آقا ، نه بهر ديدن رويت به فكر تدبيرم :( به همه فكري هستم بجز اينكه يبار ببينمت )
(ببخشيد آقا جونم)
بـراي عـشـق گـريـه كـن ولـي به كـسي نـگـو
بـراي عـشـق مـثـل شـمـع بـسـوز ولـي نـگـذار پـروانـه بـبـيـنـه…
بـراي عـشـق پـيـمان بـبـنـد ولـي پـيـمان نـشـكـن ...
بـراي عـشـق جـون خـودتـو بـدہ ولـي جـون كـسـي رو نـگـيـر
براي عـشـق زنـدگـي كـن ولـي عاشـقـونـه زنـدگـي كـن…
براي عـشـق خـودت باش ولـي خـوب باش…
ميگن شبا فرشته ها از آرزوي آدما
قصه ميگن واسه خدا
خدا كنه همين حالا روياي تو هرچي باشه
گفته بشه پيش خدا
عازم يك سفرم
سفري دور به جايي نزديك
سفري از خود من تا به خودم
مدتي است نگاهم به تماشاي خداست
و اميدم به خداوندي اوست...
روزي روزگاري شيطان به فكر سفر افتاد. با خود عهد كرد تازماني كه
انساني نيابد كه بتواند او را به حيرت وا دارد، از اين سفر بر نگردد. نيم
دو جين روح را در خورجين ريخت. نان جويي بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اينكه ترديد در دلش
جوانه بست كه شايد تصميم غلطي گرفته باشد.
در هيچ كدام از جاده هاي دنيا به هيچ بنده اي كه ....
توجه او را جلب كند ويا حتي كنجكاوي او را بر انگيزد، بر نخورد. ديگر داشت خسته
مي شد. تصميم گرفت به مكان مقدسي سر بزند؛ ولي حتي آنجا هم،
كه هميشه مبارزه اي ريشه دار از زمانهاي دور، عليه او جريان
داشت، هيچ چيز نتوانست حيرت زده اش كند. دلسرد و نا اميد و
افسرده در سايه درختي ايستاده بود كه رهگذري گرما زده با
كيفي بر دوش كنا او ايستاد. كمي كه استراحت كرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اينكه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شيطان هستي!"
ابليس حيرت زده پرسيد:"از كجا فهميدي؟!"
" از روي تجربه ام گفتم. ببين من فروشنده دوره گردم. خيلي سفر
مي كنم و مردم را خوب مي شناسم . در نتيجه در همين ده دقيقه
اي كه اينجا هستيم، تو را شناختم. چون:
مثل كنه به من نچسبيدي، پس مزاحم يا گدا نيستي !
از آب و هوا شكايت نكردي، پس احمق نيستي !
به من حمله نكردي، پس راهزن نيستي !
به من حتي سلام نكردي، پس شخص محترمي نيستي !
از من نپرسيدي داخل كيفم چه دارم، پس فضول هم نيستي !
حالا كه نه مزاحمي، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدميزاد نيستي ! هيچ كس نيستي ! پس خود شيطاني !"
شيطان با شنيدن اين حرفها كلاه ازسر برداشت و كله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها يش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم كه داري!"
شيوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذايى و سكه و طلا را به خانه زنى با چندين بچه قد و نيم قد برد.
زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را ديد شروع كرد به بدگويى از همسرش و گفت: اى كاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود كه از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در يك حادثه در كارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى عليل و از كار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مريض و بىحال بود چندين بار در...
ز بهشت كه بيرون آمد، دارايي اش فقط يك سيب بود. سيبي كه به وسوسه آن را چيده بود.و مكافات اين وسوسه هبوط بود.فرشتهها گفتند: تو بي بهشت ميميري. زمين جاي تو نيست. زمين همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كردهام... زمين تاوان ظلم من است. اگر خدا چنين ميخواهد، پس زمين از بهشت ....
يك هفته بود كارتهاي عروسي روي ميز بودند.
هنوزتصميم نگرفته بود چه كساني را دعوت كند.
ليست مهمانها و كارهاي عروسي ذهنش را پر كرده بود.
براي عروس مهم بود كه چه كساني حتما در عروسي اش باشند.
از اينكه دايي سعيدش سفر بود و به عروسي نمي رسيد دلخوربود...
كاش مي آمد...
خيلي از كارت ها مخصوص بودند.
مثلا فلان دوست و فلان رئيس...
خودش كارتها را مي برد با همسرش!
سفارش هم ميكرد كه حتما بيايند.اگر نياييد دلخور ميشوم.
دلش مي خواست عروسي اش بهترين باشد.
همه باشند و خوش بگذرانند.تدارك هم ديده بود.
" ارگ و ديگر ابزارها"حتما بايد باشند،خوش نمي گذرد بدون آنها.
شيشه هاي مشروب را سفارش داده ام خدا كند تا فردا آماده شوند.
بهترين تالار شهر را آذين بسته ام.
خوبي اين تالار اين است كه كاري ندارند مجلس مختلط باشد يا جدا.
چند تا ازدوستانم كه خوب ميرقصند حتما بايد باشند تا مجلس گرم شود.
آخر شوخي نبود كه. شب عروسي بود.
همان شبي كه هزار شب نميشود. همان شبي كه همه به هم محرمند.
همان شبي كه وقتي عروس بله ميگويد
به تمامي مردان داخل تالار كه نه به تمام مردان شهر محرم ميشود
اين را از فيلم هايي كه در فضاي سبز داخل شهر ميگيرند فهميدم.
همان شبي كه فراموش ميشود"عالم محضــر خداست..."
آهان يادم آمد.اين تالار محضر خدا نيست تا مي توانيد معصيت كنيد.
همان شبي كه داماد هم آرايش ميكند.
همه و همه آمدند حتي دايي سعيد و....اما....
كاش امام زمانمان "عج" بود.حق پدري دارد بر ما...
مگر ميشوداو نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عروس برايش كارت دعوت نفرستاده بود،اما آقا آمده بود.
به تالار كه رسيد سر در تالار نوشته بودند:
(ورود امام زمان"عج" اكيدا ممنوع!)
دورترها ايستاد و گفت:"دخترم عروسيت مبارك"
"ولي اي كاش كاري ميكردي تا من هم مي توانستم بيايم...."
مگر ميشود شب عروسي دختر پدر نيايد.من آمدم اما..
گوشه اي نشست و دست به دعا برداشت و براي خوشبختي دخترك دعا كرد.
گفته بودي درد دل كن گــــــــــاه با هم صحبتي
كو رفيق راز داري؟ كــــــــــــــو دل پرطاقتي؟
شمع وقتي داستانم را شنيد آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنيده باشي راحتـــــــــــي
تا نسيم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچهاي در باغ پرپر شد ولي كــــــــو غيرتي؟
گريه مي كردم كه زاهد در قنوتم خيره مــــــــاند
دور باد از خرمن ايمان عــــــــــــــــــــاشق آفتي
روزهايم را يكايك ديدم و ديـــــــــــــــدن نداشت
كاش بر آيينه بنشيند غبار حســـــــــــــــــــرتي
بسكه دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان ديگر به فروردين ندارد رغبتــــــــــــــي
من كجا و جرئت بوسيدن لبهاي تـــــــــــــــــــو
آبرويم را خريدي عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــي
حاتم اصم كه يكى از زهاد عصر خويش بود، مردى بود فقير و عائله دار كه به سختى زندگيش را اداره مى كرد، اما اعتقاد فوق العاده به خدا داشت شبى با رفقاى خود نشسته بود، صحبت حج و زيارت خانه خدا به ميان آمد شوق زيارت به دلش افتاد به منزلش مراجعت كرد، زن و بچه هايش را اطراف خود جمع نمود و مقصدش را براى آنها بيان كرد و گفت : اگر شما با من موافقت كنيد كه به زيارت خانه خدا بروم ، من براى شما دعا خواهم كرد. زنش گفت :
همسرم با صداي بلند گفت: “تا كي ميخواي سرتو توي اون روزنامه فروكني؟ ميشه بياي و به دختر جون
بگي غذاشو بخوره؟” روزنامه را به كناري انداختم و بسوي آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي
آمد؛ اشك در چشمهايش پر شده بود. ظرفي پر از شير برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختري زيبا و براي
سن خود بسيار باهوش بود. گلويم رو صاف كردم و ظرف را برداشتم و گفتم: “چرا چند تا قاشق گنده نمي
خوري؟ فقط بخاطر بابا عزيزم.”
آوا كمي نرمش نشان داد و با پشت دست...