گرماي تابستان چه لذت بخش است
وقتي با خدا معامله بهشت و جهنم مي كنم.
اما حجابم را با جهنم عوض نخواهم كرد.
لمس كن كلماتي را كه برايت مي نويسم تا بخواني و بداني
.
چقدر جايت خاليست...
.
تا بداني نبودنت آزارمان مي دهد
.
لمس كن گونه هايم را كه خيس اشك است...
.
لمس كن لحظه هايم را...
.
تو كه ميدوني من چگونه عاشقت هستم
.
لمس كن اين با تو نبودن را...
.
لمس كن...
تقصير من است اينكه؛ كم مي آيي
هرگاه شدم اسير غم مي آيي
اين جمعه وجمعه هاي ديگر حرف است
ادم بشوم ...؛ سه شنبه هم مي آيي!!!!
زاهدي گويد: جواب چهار نفر مرا سخت تكان داد.
اول: مرد فاسدي از كنار من گذشت و من
گوشه لباسم را جمع كردم تا به او نخورد.
او گفت: اي شيخ خدا ميداند كه فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم: مستي ديدم كه افتان و خيزان راه ميرفت
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نيفتي.
گفت: تو با اين همه ادعا قدم ثابت كرده اي؟
سوم: كودكي ديدم كه چراغي در دست داشت
گفتم اين روشنايي را از كجا اورده اي؟
كودك چراغ را فوت كرد و ان را خاموش ساخت
و گفت: تو كه شيخ شهري بگو كه اين روشنايي كجا رفت؟
چهارم: زني بسيار زيبا كه درحال خشم
از شوهرش شكايت ميكرد. گفتم اول
رويت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من كه غرق خواهش دنيا هستم
چنان از خود بيخود شده ام كه از خود خبرم نيست؛
تو چگونه غرق محبت خالقي كه از نگاهي بيم داري؟